مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود . هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد
میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده .
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری
شمال همینجا تفریح کن .
وقتی سفره میگرفت ، وقتی محرم میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده
به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .

سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها
احتیاج دارن سفر برن .
احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و
لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه .
یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن .
یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی
تو سفر تایلند .
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها